فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذیرفت .
او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند .
همه گرسنه ، ناامید و در عذاب بودند . هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید. ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی آنها بود ، بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند !
عذاب آنها وحشتناک بود . آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان می دهم .
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد . دیگ غذا ، جمعی از مردم ، همان قاشقهای دسته بلند . ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند .
آن مرد گفت : نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند ، باآنکه همه چیزشان یکسان است ؟
خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند .
هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد ، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد .
« منبع : غذای روح - آن لاندرز »
این داستان . واقعیت دنیای ماست. فقط کافیست یاد بگیریم.
من شیرینی میخوام
حالال قول قول ام قبوله
جالب بود کامیکا
شیرینی چی الناز خانم؟
شما باید شیرینی بدی. نه من .